روز مبارزه با سلاح‏های شیمیایی و میکروبی





در کوچه پس کوچه ‏های جهان

نویسنده: میثم امانی
آدم‏ها به جان هم افتاده‏اند. تأملات فلسفه را بهانه می‏کنند برای جنگ؛ پیشرفت‏های علم را اسلحه می‏کنند برای کشتن. خشاب‏ها را پر کرده‏اند برای شلیک کردن و انبارها را پر کرده‏اند از باروت، برای ترساندن آدم‏ها. پیشانی بشر را هدف گرفته‏اند. اگر لازم باشد، مرزها را می‏شکنند، آدم‏ها را هم کنار می‏زنند؛ اخلاق ابرقدرت، همین است دیگر! جان کسی ارزش ندارد؛ مگر اینکه برده‏شان باشد.
زمین را دود گرفته است. فشار دکمه‏ای، برای خشکاندن ریشه‏ها کافی است! خواست ابرقدرت برای میراندن حیات کافی است. چشم‏های هیروشیما هنوز می‏سوزد. خاطره‏اش در ناخودآگاه تاریخ، موج برداشته است. بازماندگان جنگ جهانی دوم در شرق چه به ارث برده‏اند؛ جز دردهای ناشناخته و بیماری‏های مرموز که تکثیر می‏شود.
آسمان ابری است. روزگار، زیر سایه‏های شوم وحشت سپری می‏شود. ترس، تیشه به ریشه شهر می‏زند. امید، کی به دل‏ها برمی‏گردد؟ امنیت، کی به خانه‏ها باز می‏گردد؟
آسایش، کی به مرزها برمی‏گردد؟
چرا باید محیط‏زیستمان آلوده باشد و زیرزمین‏ها که محل تولد گیاهان است، مخفیگاه کلاهک‏های هسته‏ای؟
نفرت، در کوچه پس کوچه‏های جهان زوزه می‏کشد. جز بی‏اعتمادی در بازار دنیا نیست. کشمکش، آغاز شده است...آیا وجدان در وجود کسی نیست؟
آیا انسانیت از این سیاره مهاجرت کرده است؟
چه کسی گفته است در آتش، خشک وتر با هم می‏سوزد؟
چه کسی گفته است هدف، وسیله را توجیه می‏کند؟
آدم‏ها عزیزند؛ آدم‏ها بزرگند. آدم‏ها می‏شود کنار هم بمانند و نگاه‏هایشان خالی از تردید و دودلی باشد.
بیاییم دهکده زندگی‏مان را جارو کنیم!
آه زخمی
نویسنده: حسین امیری
اینجا، در سازمان ملل متحد تاول‏هایم، هر روز هزاران اعلامیه جهانی حقوق بشر به نفع دردهای من و تو تصویب می‏شود.
اینجا همه کابوس‏هایم برای محکومیت تنهایی و غربت قیام می‏کنند و همه جلسات، با حضور زخم‏های من و تو برگزار می‏شود.
اینجا سازمان دردهای متحد من و توست. ما در این آسایشگاه، آینده جهان را رقم خواهیم زد؛ جهانی بدون بمب‏های تاول‏زا، جهانی بدون زخم‏های بی‏پایان.
ما اینجا سازمان ملل را با زخم‏هایمان خریده‏ایم.
هم‏آوای زخم‏هایم که از بس با صدای گرفته صدایم زدی، گویی هیچ‏وقت بلند حرف نزده‏ای، گویی شیمیایی مادرزادی!
هم‏آوای زخمی‏ام که بازدم آه زخمی‏ات، خون است. با صدای گرفته فریاد بزن؛ صدای خسته‏ات رساتر از اعلامیه جهانی حقوق بشر است و رساتر از غرش راکت‏ها و موشک‏ها.
ار روی صندلی چرخ‏دارت پرواز کن، از مرزهای بسته بگذر! فریاد بزن زخمت را، فریاد بزن آرزوهای بر باد رفته‏ات را! فریاد تو رساست؛ رساتر از نعره مستانه سربازان وحشی تمدن میکروبی.
فریاد بزن! بگو که از بوی سیب سبز، حذر باید کرد! بگو تا بشناسند، بگو تا بدانند همه کارخانه‏های امریکایی و اروپایی که گاز خردل می‏سازند! بگو بوی هیروشیما هنوز از کردستان عراق می‏آید!
فریاد بزن تا گلوی خسته‏ات خسته‏تر نشده! فریاد بزن؛ تو مؤذن گُردان ما بودی؛ بگو که صدایت با آواز پرندگان مهاجر هم‏آوا بود! بگو که بلبل‏ها به ستایش دعای توسل خواندنت می‏آمدند!
بگو، غزل خاموش آسایشگاه! بگو مؤذن نماز آخر تنهایی‏ام؛ فریاد بزن!

از خاک زمین بود و خدایی شده بود

نویسنده: جواد رضایی
از خاک زمین بود و خدایی شده بود
از تاول و زخم مومیایی شده بود
تکرار غمی به غربت آدم بود
تصویر کسی که شیمیایی شده بود
***** خمپاره ، بمب ، خواب تو را تکه تکه کرد
سیبت رسیده بود ، خزان لکّه لکّه کرد
خمپاره ، بمب ، بوی تنت بوی خردل است
ایوان خانه منتظر کفش صندل است
امّا تمام پای تو را باد برده است
یاد تو را ، به خاطره هامان سپرده است
امروز زخم های تو هر چند کهنه است
زخم کبوتری است ، که در بند کهنه است
امروز شورۀ غزلم ، زخم های تو است
پلکی بزن ، که مقصد من ، چشم های تو است
من را ببر به زیر آوار شانه ات
روزی که کوچ کرد ، پرستوی خانه ات
روزی که بوی سیب ، فقط یک فریب بود
روزی که آسمان و زمین هم عجیب بود
روزی که باد از لچک دخترت گذشت
روزی که آب سیل شد و از سرت گذشت
از کوه های سر به فلک با دلم بگو
از زخم های روی نمک ، با دلم بگو
از رفتنی که سخت به برگشت می رسی
از بوی خردلی که به سردشت می رسی
سردشت سر نداشت که بی دشت مانده بود
وقتی قطار فاجعه برگشت ، مانده بود
مردی که بر جنازه زن زار می زند
عکس کسی که مشت به دیوار می زند
با من بگو ، تو از آن شب چه دیده ای ؟!
وقتی نفس زخاک حلبچه کشیده ای
تاول زدی بر زخم فقط سرفه می کنی
با این همه قفس پرند ه چه میکنی؟
امروز سوژه غزلم بی کبوتر است
پرواز کن که بال پریدن میسر است
پرواز کن و گرنه به کپسول زنده ای
پرواز کن ز خاک زمین ، تو پرنده ای
حقّ تو زندگی ست ، ولی مرگ بهتر است
وقتی که قرص قیمت خون برادر است
حالا تو ماندی و فقط درد می کشی
من را به غربت و غم یک مرگ می کشی
گفتند صبر می کنی و خوب می شوی
من قول می دهم که تو ایوب می شوی
لعنت به آنکه روز تو را شب کشید و رفت
او که ندید حال تورا ، شب دوید و رفت
شرمنده ام که زخم تو درمان نداشته
خالی است سفره های دلم نان نداشته
دیگر سکوت می کنم و غصه می خورم
باور کن آی مثل تو من هم کبوترم
بال شکسته را به تو تقدیم می کنم
این شعر خسته را به تو تقدیم می کنم

روز ویران شدن روح

نویسنده: حسین هدایتی
گستاخی انسان در مقابل سرنوشت را می‏توانی تماشا کنی.
شرح کامل خفقان را در صفحات آشفته دنیا می‏نگارند. این دست‏های مهیب، گلوی نافشرده آدمی را نشانه رفته‏اند.
روزگار، روزگار مرگ است و محکومیت.
همه جا بویناک از بادهای مسموم است که از سمت مغرب می‏وزد.
خورشید، سُرفه کنان، از غبارها طلوع می‏کند. چنگی سخت را در گریبانت حس می‏کنی. زخم‏هایت را هیچ وقت نمی‏توانی بشماری. دلت برای پنجره‏های مجاور تنگ است.
هوای معطّر صبح، سالهاست که از نوازش نفس‏هایت فارغ است. گلویت را که می‏سوزد، چون دریچه‏ای به یک سمت ناشناس وامی‏کنی. در چشمانت دردی است که استوارترین صخره‏ها را خُرد خواهد کرد. به رنج بزرگت تکیه می‏دهی و آرام بلند می‏شوی؛ آن قدر بلند، که می‏توانی بیرون وجودت را هم ببینی.
شرم، چون تیغ بی رحمی در سینه‏ات فرو می‏رود، قلبت را می‏شکافد و چشم‏هایت را و دهانت را از خون می‏آکند. قربانیِ خیره‏سری جهان شده‏ای؛ قربانی گستاخی انسان در برابر سرنوشت.
روز تلخ، روز ویران شدن روح در چنگال حریص آدمی. این روز تلخ را بارها فرو خورده‏ای و مثل بعضی وحشی، زیر دندان مزه مزه کرده‏ای. آن سوی تو را هیچ پنجره‏ای نمی‏شناسد. هوای مسموم، ریه‏هایت را درهم می‏کوبد. در جایت نشسته‏ای، اما کسی به ناگهان در تو بر می‏خیزد، می‏نشیند، بر خاک می‏غلتد، بر سر می‏کوبد، بر صورت می‏زند، اما تو همچنان درجایت نشسته‏ای. هوای ریه‏هایت ابری است. زجری کُشنده در رگ‏هایت جریان دارد. گذشته‏هایت چون سپاهی خروشان از مقابلت می‏گذرند. روزهای آرامش و هیجان، روزهای عشق و عطش، چون نسیمی پاک، پشت خاکریزها جریان داشتی. یَله بودی در تمام کرانه‏ها، اما خشم یک انفجار، گریبانت را تا امروز رها نکرده است. بویی وسیع و تلخ در دهانت پیچید و در چشم‏هایت خروشی مرگبار برخاست. تو هیچ وقت از جایت بلند نشدی، اما کسی همچنان از درونت بر می‏خیزد و به خاک می‏افتد. هوای سمی‏ات را نفس می‏کشی. چشم‏هایت در کاسه نمی‏چرخند. این بار اما تو در جایت نیستی. خودت ـ آری خودت ـ در خاک می‏غلتی. دیگر هیچ گاه کسی از درونت برنخواهد خاست.

در سرگیجه بنفش پاییز

نویسنده: محمد سعید میرزایی
آنان به گل‏ها، پاییز تزریق می‏کنند.
آنان بنفشه‏ها را در خواب باغچه، به خاشاک تبدیل می‏کنند.
آنان سینه ابرها را مسلول می‏کنند.
تا برای همیشه در حوضچه آسمان، بر پنبه‏های خونی تبدیل شوند.
آنان به جای لاله‏های «حلبچه»، نقطه‏چین لکه‏های خون می‏کارند.
آنان در «فاو» نیلوفرهای آبی را در سرگیجه بنفش پاییز، پرپر می‏کنند.
ریشه‏های آنان از چشم‏های «انسانیّت» داخل می‏شوند و به دور استخوان‏های سینه «مظلومیّت» می‏پیچند.
آنان می‏خواهند ماهی قرمز قلب‏های عاشق را در تنگ شکسته سینه‏ها حبس کنند، آن قدر که در عطش بی دریایی بخشکند.
آنان با بهار تا آخرین برگ می‏جنگند.
آنان می‏خواهند ریشه‏ها را تا قلب زمین بسوزانند.
آنان می‏خواهند زمین را به یک تخت سرد فلزی، برای خود تبدیل کنند.
آنان با نَفْسِ رویش دشمنند.
روزی ریشه‏های نیمه جان به پا می‏خیزند و آن قدر گلوی آنان را می‏فشارند تا به کاغذی مچاله در حافظه زمین تبدیل شوند.
آنان مثل نفسی بر نیامده در گلوی زمین‏گیر کرده‏اند.
هرجا که پا می‏گذارند، تاول از تن خاک می‏روید و دستانِ درخت‏ها ترک ترک می‏شود.
اما «بهار» دیر نمی‏کند.
دیگر هنگام آن رسیده است که آنان بگریزند...

سرطان عصیان

نویسنده: محمد کامرانی اقدام
جرأت انسان به اوج جنون رسید و زشتی زاییده خویش را به فراموشی سپرد.
انسان تفاله‏ای شد که در خویش مدفون می‏شد و بوی تعفن او ماسیده در مرداب‏های آرزو، موج می‏زند.
و بمب اتم، بنیاد ذرات بنیادی زندگی را بر باد می‏داد.
انسان، دستخوش خوی خون آشام خویش و خفّت و خیره‏سری نوین و نمادین و نهادینه شده نَفس می‏شد و مبهوت فرمولی که فقر را در آستانه ترقی به ارمغان می‏آورد.
انسان قرن نوین، این میکروب منتشر شده در قفس تاریخ، این بار به شکل تازه‏تری کشنده می‏شد!
ارزان‏ترین مرگ‏ها در دکه‏های پیشرفت و ترقی، به فروش می‏رفت.
بمب‏های شیمیایی در راه بود، می‏آمد تا پوست تبسم، تاول بزند.
می‏آمد تا مهربانی دچار سندرم نفرت شود.
می‏آمد تا «موتاسیون» محبّت، در لابراتوارهای کینه‏توزها به وقوع بپیوندد.
انسان به اوج جنون گاوی می‏رسید.
انسان به انتهای افتخار انتقام رسید؛ به لحظه‏ای که هیچ واکنشی جز مرگ، قادر به خنثی کردن آن نبود، که هنوز که هنوز است، بوی آواره اجساد بچه‏های حلبچه، در مشام بنفشه‏ها و لاله‏ها ته‏نشین شده است.
عامل سیانور، گاز خردل، میکروب وبا «باسیل» بلا، «کوکسی» کوتاهی عمر، اسپریل‏های استاندارد مرگ، به استقبال آواز خوش از دور شنیدن انسان مدرن می‏آمدند.
بمب‏های شیمیایی و انسان‏هایی که در این سرطان سرسام‏آور دست و پا می‏زدند و پاشنه احساس خویش را بر ملافه‏های بوی کافور گرفته می‏کوبیدند و در زیر ماسک تاول‏های متلاطم، نفس می‏کشیدند.
بمب‏های شیمیایی و ضجّه جوانانی که با نفس گلوگیر خویش دست و پنجه نرم می‏کردند؛ بمب‏های میکروبی، بمب‏های عصیانی، بمب‏های شیطانی.
کدام حقوق بشر بود که برقراری رابطه با بی‏عاطفگی‏ها و درنگ را جایگزین منشور زندگانی کرد. موج جدید مرگ آمد و آمد و آمد و درست در ایستگاه قرن بیست و یکم، به سختی تمام لحظه‏ها را گرفت.
موج جدید مرگ آمد و آمد و آمد و انسان گریخت و گریخت و گریخت، اما درست در جهت برخورد با متروی مرگ.
موج جدید مرگ آمد و آمد و آمد تا قیمت یک اُنث کرکس، به بالاترین مقدار خود در طول تاریخ برسد.
ای کاش می‏شد که در این هیاهوی حیرت‏انگیز و همهمه‏زا، فکری برای انسان رمیده از موج جدید مرگ کرد!
ای کاش می‏شد سرطان عصیان را درمان شیمیایی کرد!

ای قربانی‏های خاموش...

نویسنده: سید علی پورطباطبایی
خون هم از دماغ کسی نیامده بود؛ حتی یک قطره!
شهر، ساکت و آرام، زیربار عظمت هدیه‏های شرق و غرب، دفن شده بود.
معدود باقی مانده‏هایی که از هدیه‏های غربی‏ها و شرقی‏ها استشمام نکرده بودند، تعریف کردند که:
نخست یک صدای انفجار خفیف شنیده‏اند و بعد، دود و بعد، دیگر هیچ.
حتی صدای خروس‏ها هم خفه شده است. زیر آفتاب داغ تیر، شهری که دیگر صدایی از آن بلند نمی‏شود، لم داده است و به عظمت لحظه‏ها فکر می‏کند.
دیروز همین جا، داخل خیابان اصلی شهر، بچه‏هایی بودند که سرشار از شادی، به دنبال یک توپ می‏دویدند و حالا، این جا و آن جا، جسد هرکدام شان خودنمایی می‏کند؛ بی قطره خونی!
راستی! چه کسی باید جواب این جنایت را بدهد؟
ـ خلبانی که دکمه پرتاب بمب را فشار داد؟ او که می‏دانست با پرتاب هر بمب شیمیایی، به جای یک نفر، صدنفر را هدف گرفته است.
ـ تکنسینی که بمب را داخل بدنه هواپیما جاسازی کرد؟ او که خودش ماسک ضدگاز زده بود، مگر نمی‏دانست مردمی که این بمب‏ها روی سرشان ریخته می‏شود، ماسک ضدگاز ندارند؟
ـ فرمانده‏ای که دستور استفاده از سلاح‏های شیمیایی صادر کرد؟ او که خوب می‏دانست این‏ها چه بلایی بر سر سربازانی که حتی ماسک هم دارند، می‏آورد؛ چرا فرمان استفاده از آنها بر علیه مردم غیر مسلح صادر کرد؟
ـ رییس جمهوری که فرمان توقف اراده یک ملت را امضاء کرد؟ او که خوب می‏دانست...
ـ شرکتی که این سلاح‏ها را به استفاده کنندگانش فروخت؟ آنها که خود، عواقب دست‏ساخته‏های خود را می‏دانستند!
به راستی چه کسی مسؤول است؟
این قربانی‏های خاموش، همیشه چشم به این دوخته‏اند که زمانی مشخص شود چه کسی مسؤول مرگ آنهاست، چه کسی چنین مرگی را برایشان رقم زد؟

طرفداران صلح، یا...؟

نویسنده : حورا طوسی
سرفه‏ها امانش را بریده است.
تیتر روزنامه را چندبار از نظر می‏گذراند،
اما سرفه‏های پیاپی، قدم نگاهش را چنان تاب می‏دهد که رژه کلمات در برابر چشمان به خون نشسته‏اش نامفهوم می‏شود.
دستمال مرطوبی را جلوی لب‏های ترک خورده و خشکیده‏اش می‏گذارد تا شاید دمی بیاساید و در لحظه‏های توقف سریع سرفه‏هایش، سطر روزنامه را بخواند «شورای امنیت سازمان ملل...» سرش به شدّت بالا و پایین می‏رود و سرفه‏های بی امان، آرامشش را به هم می‏ریزد اگرچه آخرین سرفه، نوید سکوتی کوتاه است، امّا گلویش چنان می‏سوزد که در همین فرصت اندک نیز اشک بر گونه‏هایش جاری می‏گردد.
ماسک اکسیژن را روی دهان و بینی‏اش می‏گذارد تا طراوتی مصنوعی، نبض‏های زخم خورده‏اش را در بر گیرد. شعر دلخواهش را نمی‏تواند حتی زیر لب با زمزمه‏ای سوزناک زمزمه کند؛ هنوز ردیف واژه‏ها از تونل حنجره بیرون نیامده، قطار سرفه‏ها به سرعت سرکشیده و بر آواز نخوانده‏اش آوار می‏شود. در ذهن خسته‏اش آن‏چه را نمی‏تواند بر لب بخواند، می‏گذراند.
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست»
و با زحمت، روزنامه را در برابر دیدگانش می‏کشاند تا خبر ناتمام را به پایان برساند:
«شورای امنیت سازمان ملل، سازندگان و استفاده کنندگان سلاح‏های شیمیایی و میکروبی را در جنگ عراق علیه ایران محکوم کرد.»
غنچه لبخند، چهره بهاری‏اش را شکوفا می‏کند، گرچه به پلک بر هم نهادنی، توفان سرفه‏های سخت، نگاهش را خزان زده می‏کند. تصاویر، روی ریل خاطراتش چون برق می‏گذرد. خبرهای برجسته زمان جنگ را به خاطر می‏آورد:
«اروپا، بزرگ‏ترین فرستنده تسلیحات شیمیایی به رژیم بعثی عراق»
«آمریکا، مهم‏ترین تأمین کننده منبع درآمد جنگ عراق»
«طرفداران صلح بین‏الملل، آتش افروزان جنگ ویرانگر!»
... و پرستار، ماسک اکسیژن را که به سویی پرت شد، دوباره بر صورتش می‏گذارد. نفس‏هایش به شماره افتاده، در تاریک و روشن پلک‏هایش که به سرعت روی هم می‏افتد، دوباره می‏خواند:
«طرفداران صلح بین الملل، آتش افروزان جنگ ویرانگر!»

شناسنامه درد

نویسنده : محمد سعید میرزایی
زمانه خواست تو را «ماضی بعید» کند
«ضمیر غایب مفرد» کند، «شهید» کند
شناسنامه درد تو را کند تمدید
تو را اسیر زمین، مدتی مدید کند
به دستمال نسیم آمده‏ست، این پاییز
که زخم‏های اناریت را سپید کند
میان بُقچه عطرش نشد که دختر باد
سپیده دم گل زخم تو را خرید کند
زده‏ست خیمه بر این باغ، ابری از اندوه
که ردّپای تو را نیز، ناپدید کند.
زمانه بافت لباس عزا به قامت تو
که خود تهیه اسباب روز عید کند
زمانه خواست که در خانقاهِ تاول‏ها
تو را مُراد کند، درد را مرید کند...
کنون زمانه شاعر چه از تو بنویسد؟
خدا نصیب غزل، مصرعی جدید کند
حدیث توست اگر قصه سازد از «منصور»
مقام توست اگر وصف «با یزید» کند
خدا نخواست، سرت را فقط بگیرد، خواست،
که ذرّه ذرّه تمامِ تو را شهید کند...

پای بمب‏های شیمیایی آمریکا به همه جا باز شده است!

نویسنده: عباس محمدی
قطعنامه‏ها، یکی یکی مثل قارچ، سر بیرون می‏کنند. منع سلاح‏های شیمیایی، منع سلاح‏های اتمی، منع سلاح‏های میکروبی؛ همه چیز منع می‏شود. دیگر کسی کشته نخواهد شد. اما همه این خیال‏ها، روی چند ورق کاغذ است که در پرونده‏های قطور خاک گرفته سازمان ملل، خاک خواهند خورد.
همه چیز عادی است؛ درست مثل روز اول. حالا همه شهرهای جهان، هیروشیماست. همه جا مثل ویتنام است. همه جا بوی حلبچه می‏دهد. پای بمب‏های میکروبی آمریکا، به همه جا باز شده؛ عراق، افغانستان بوی الکل‏های تند آمریکایی دارد خلیج فارس را، خاورمیانه را، دنیا را خفه می‏کند، آمریکا دارد...
خواب جهانیان عمیق شده است
هنور سرفه‏هایشان، بوی خون می‏دهد؛ بوی خردل، بوی سیب، بوی زخم‏های تازه می‏دهد. رد تاول‏ها را که بگیری، به آسمان هفتم می‏رسی.
این همه مظلومیت، لابه‏لای دالان‏های تو در توی دادگاه لاهه، گم شده‏اند.
این همه سرفه، زیر خروارها غبار، پنهان مانده است.
کپسول‏های اکسیژن را هیچ کس پر نخواهد کرد. آنقدر خواب جهانیان عمیق است که صدای سرفه‏تان، پلکی را تکان نخواهد داد.
زخم‏های پنهان شما را بر کدام قاب باید تصویر کنیم؟

دنیای ریا

جیب شرکت‏های چند ملیتی، هر روز، بیشتر ورم می‏کند.
اسلحه‏های پیشرفته، در بازارهای جهانی بیشتر از شکلات‏ها پخش شده است. قیمت گلوله‏های سربی، ارزان‏تر از جهان آدم‏ها شده است.
فقط سود چند دلاری شرکت‏های چند ملیتی است که تعیین می‏کند کدام خاک، مستعد جنگ است؛ کدام زمین، باروری‏اش را با موشک‏های نیتروژنی و اتمی و میکروبی جشن بگیرد.
دنیا می‏خواهد با سلاح‏های میکروبی، مبارزه کند؛ برای همین، بدنش را با بمب‏های شیمیایی و میکروبی نشان گذاری می‏کند. برای همین، هر روز، هزاران کلاهک هسته‏ای را در سراسر دنیا ساخته می‏شود.

در هیاهوی رسانه‏ها

این همه قانون بی‏خاصیت، دارد دنیا را خفه می‏کند؛ درست مثل گازهای مسموم شیمیایی که سردشت را دچار نفس تنگی کرده است سال‏ها؛ مثل همان گازهایی که گلوی حلبچه را فشرد، مثل بمب‏های میکروبی که بر سر ویتنام خراب شد، مثل همه بمب‏هایی که هر روز دارد در گوشه گوشه دنیا می‏ترکد، مثل همه بغض‏هایی که در پنهان ترکیدند؛ پشت این همه سرفه، پشت این همه تاول، پشت این همه غربت در هیاهوی رسانه‏ها...

یاران آتش

نویسنده: محبوبه زارع
طبیعت سالم موهبت پروردگار به همه مخلوقاتش است. گاه، اصحاب شیطان و یاران آتش، رویش و شکوفایی را بر بندگان تحریم می‏کنند، تا شاید سرپوشی بر ذلت و حقارت خود نهاده باشند!
انسان، قوه ابداع را از خالق خود وام دارد.
همچنان که از بال، هم می‏شود صعود کرد و هم در مسیر سقوط بال زد؛ گاه، انسان، این ودیعه الهی، این ابتکار خدادادی را در مسیر زوال و تباهی به کار می‏برد. افسوس که گاهی طبع شیطانی غالب می‏شود و از علم، در جهت کشتار مخلوقات و نابود طبیعت، بهره گرفته می‏شود.
نفرین بر غریزه‏های شیطانی!
مرداب، فضای پرورش را بر گل تنگ می‏کند و اجازه تداوم به گیاهان رو به آفتاب را نمی‏دهد؛ آن‏چنان که سلاح‏های میکروبی، زوال طبیعت را آرزومند است.
نفرین ـ نه نفرین بر سلاح شیمیایی و نه بر هیچ ابزاری که به دست بشر ساخته می‏شود ـ بر آن غریزه شیطانی که استعمار را خواهان است و نابودی همه چیز را. آن روح ابلیسانه‏ای که تنها سفارش «خود» است، به قیمت نابودی دیگران و به قیامت از بین رفتن همه چیز جز خود!

بنیان‏گذار سلسله نابودی

هدف، قیامی است بر علیه نفس دیکتاتور و خودپسند انسان که بنیان‏گذار سلسله نابودی است.
صدای سرفه جانبازان، حماسی‏ترین فریادی است که علیه کاربردِ این سلاح‏ها در گوش زمان طنین‏انداز است. تاول‏های پوست هر جانباز، امضای اعتراض طبیعت در برابر استفاده‏های شیطانی از این سلاح‏های مرگبار است.
باشد که نسل ملخ‏های مهاجم را به این باغ باشکوه انسانیت قطع کنیم و خوشه‏های زندگانی را تقدیم فرزندان آدم!

یک روز برای این همه تاول؟

نویسنده: رزیتا نعمتی
چه سخت است هجوم شیمیایی کینه‏های بزرگ، برای شکستن بال پروانه‏ها؛ آن‏گاه که منطق، جای خود را به سمّ تلخ انتقام می‏دهد!
چه سخت است نفس کشیدن در فضایی که با شعاع نامردمی آمیخته است، وقتی تنفس با ریه‏های مرگ، پایانِ کبوتران بی‏گناه می‏شود.
کدام محکمه فریادرسِ کوکان حلبچه و هیروشیما خواهد بود؟
یک روز در سال، برای این، همه تاول کم است؛ این همه تاول که لحظه به لحظه و نسل به نسل، در خون بی‏گناهان، فریادگرِ دانش بی‏تقوای قابیلیان است.

سکوت مدعیان

کجاست حقوق بشر، وقتی کودکی در آغوش عروسک خود، کوچه‏های معصوم حلبچه را خواب می‏بیند؟ کجاست بندهای باز شده قوانینِ سکوت، وقتی مادری، قنداقه بی‏پناه طفل خود را تنگ بر سینه می‏فشرد تا سپر حادثه باشد؟
چه کسی پاسخ‏گوی مرگ دسته جمعی پرنده‏هاست، وقتی قانون، تنها برای خودی‏های شیطان نوشته می‏شود و بی‏کسان غریب، به جرم غریبی، هیچ قانونی را نجات‏بخش خود نمی‏یابند؟
از امروز به بعد، بزرگ‏ترین قرارداد ماهیان، با آب بسته خواهد شد:
که زخم بر بدن سرخ ماهیان ممنوع
که چنگ بر بدن صاف آسمان ممنوع
دگر عبور نَفَس‏های شیمیایی بس
هجوم تاول از امشب به کودکان ممنوع

پایان شب سیه

... و روزی زنگ‏ها به صدا درخواهد آمد، برای کودکان سال‏های پیش که امروز کودکانشان، دردی ادامه‏دار را در جریان خون خود، به نسل‏های دیگر هدیه می‏دهند.
امروز، تک سرفه‏ها و خس خس نفس‏های زمینیان، آمده است تا تاریخ را دوباره بنویسد:
هرگز مباد، دست کسی خون عشق را
آلوده بر شعاع دل ناکسان کند
باید کسی زِرَه برسد مثل آینه
ما را دوباره با دل هم مهربان کند
مبارزه‏ای بی‏حاصل با وسعت ایمان
گُلْ ـ بی‏پناه، گوشه ایوان نشسته بود
افتاد بین کوچه از آن سو پرنده‏ای
آن‏گاه، بمب خوشه‏ای و گاز سبز رنگ
گُل را کنار وسعت گلدان شهید کرد
گُل‏های باغچه، نَفَسِ سرخشان گرفت
این گاز سبز رنگ چه می‏خواهد از زمین
بعضی درخت‏ها تنشان لکه لکه شد
بعضی درخت‏ها دلشان تکه تکه شد
فردا ـ همین که برگ زِ هَر شاخه می‏دمید
تصویر تاولی به تن خویش می‏کشید
این هدیه خزان به تمام درخت‏هاست
پایان رسید قصه و در کوچه باغ‏ها
کودک نوشت: مرگ بر این گاز زرد رنگ

پیام‏های کوتاه

ـ امروز، گلبرگ‏های آغشته به سَم‏های شیمیایی دشمن را در ویترین خاطراتِ محکوم گذاشته‏ایم، تا فردا، ریشه‏های باقی مانده را در هوایی تازه سبز کنیم.
ـ آلوده کردن نفسِ کبوتران عاشق، پرواز را از یاد نمی‏برد، وسعت آبی آسمانِ ایمان در تورِ هیچ صیادی نمی‏گنجد.

مرد؛ سرفه؛ تاول

نویسنده : معصومه داوودآبادی
سرفه‏ها، گلوی خاک را می‏خراشند؛ وقتی که بادهای مسموم، انسان را رعایت نمی‏کنند.
از تو می‏گویم که حقیقت انسانی‏ات را به کف گرفته بودی در خاکریزهای دفاع و نفس‏های مردانه‏ات، اکنون محتاج هوای کپسول‏هاست. از تو می‏گویم که سلول‏های جانت را تاول‏های بغض و ناجوانمردی، احاطه کرده است. شب‏های طولانی رنجت را واژه‏ها تصویر نمی‏توانند.
رفته بودی تا برای کوچه‏های مشوش دل‏هامان، آرامش هدیه بیاوری که پیکرت در محاصره تنوره‏ها آتش شیمیایی، به تاول نشست. ای مرد! حالا ما مانده‏ایم و شرمساری ابدی چشمانمان. ما مانده‏ایم و خاطره کبودی لب‏هایی که شقایق زمزمه می‏کند و لاله می‏سراید. ما را ببخش، اگر حضور اسطوره‏ای نگاهت را آنچنان که باید، سپاس نمی‏توانیم.

از هیروشیما تا حلبچه و سردشت

از کرامت انسان می‏گویند و حقوق پایمال شده‏اش. از زمستان می‏گویند و بهاری که نیست و خود انسانیت بی‏پناه را به سلابه می‏کشند و پرندگان سپید بهار را پر می‏سوزانند و قفس هدیه می‏دهند. خزان، تنها واژه قاموس زندگی می‏شود؛ وقتی که در عاشق‏ترین سینه‏ها، نفس‏های عشق می‏میرد. از هیروشیما تا حلبچه و سردشت، باران ناله و جراحت است که دشت‏های به خاکستر نشسته را هاشور می‏زند.
در چنین سکوت پرهیاهویی، تنها رنج بشریت است که هر روز، گسترده‏تر می‏شود و عدالت و دموکراسی، مفاهیمی هستند که تنها در فرهنگ‏های لغت، هستی می‏یابند و در این گیر و دار، تنها انسانیت است که به خاطر آورده نمی‏شود.

من از زخم‏های شعله‏ور می‏گویم

با من به لحظه‏های فاجعه بیایید؛ در خیابان‏های هیروشیما، تا کودکانه‏ترین نفس‏ها را تمام شده بیابید. با من به جراحت حنجره‏هایی فکر کنید که کوچه‏های حلبچه را به چرک نشانده است؛ به خانه‏هایی در سردشت تا لگدمال شدن معصومیت را شاهد باشید و از آنان که این همه داغ را بر قلب بشریت نشانده‏اند، بپرسید این همه پرنده خشکیده بر شاخه‏ها را، کدامین جرم، از بلند آسمان محروم کرده است؟
من از زخم شعله‏ور دل‏هایی می‏گویم که دست بی‏وجدان ستم، به هیزمش یاری کرده و فرمان داده است و وسعت این همه شقاوت را بر تپه‏های خاکستر می‏گریم.

ستاره‏های تاول زده

نویسنده : حسین امیری
روزگاری‏ست که ذرات اکسیژن در هوا را می‏بینم که چفیه‏ای روی دهان گرفته، داد می‏زنند: گاز؛ گاز؛ گاز!
روزگاری‏ست، گلبول‏های سپید خونم، لباس سپید درآورده و لباس عزا پوشیده‏اند؛ می‏گویند، همین روزها سالگرد غروب ستاره‏ای‏ست که هنوز شش ماه از اولین گریه‏اش نگذشته بود که آخرین بار گریستن و تاول زد و مرد.
روزگاری‏ست که ستاره‏های تاول زده بر آسمانم باریده‏اند.

آخرین خاکریز

می‏خواهم به سازمان ملل شکایت ببرم.
می‏خواهم تحصن کنم. جنگ تمام شد؛ ولی دشمن، آتش بس را رعایت نمی‏کند. چند روز است پشت دروازه‏های قلبم، زیر و پیاده کرده و بر بلندی‏های اعصابم مسلط شده است. مدتی است دشمن، هر شب پاتک می‏زند. بچه‏ها! عقب‏نشینی کنید؛ مقاومت نکنید؛ این قلب، در محاصره است. جان خودتان را نجات دهید؛ کار این خاکریز هم تمام است.

فلسفه حیوانی بشر

به همین زودی، بهار تاول زد، باران، سیاه شد، نیلوفری، به مرداب احساس بشر رویید، کبود و بی‏روح.
روح شب‏زده بشر، در هیأت تاولی تمام، بدن کودکی را گرفت که آمده بود، تازگی احساسش را تجربه کند.
این بمب‏ها، از عناصر و عوامل شیمیایی ساخته نمی‏شوند. مواد اولیه‏شان، دل سیاه فلسفه حیوانی بشر است و تفکر تنازع بقای جنگل مغرب زمین.

خیلی وقت است شهید شده‏ای

تنت گرم است و نمی‏فهمی؛ خیلی وقت است شهید شده‏ای؛ بچه‏هایت هم فهمیده‏اند؛ همسرت هم خبرت را شنیده.
اگر بوی گریه‏هایشان را نمی‏شنوی، به خاطر بلندی صدای سرفه‏هایت است. آن لوح تقدیر که دستت داده‏اند، شهادت نامه است.
دیر و زود دارد و سوخت و ساز.
باید بسوزی؛ فقط به جرم پایمردی و چه گناه بزرگی‏است بودنت، وقتی مرد باشی و باشی!

در تحلیل تاول‏هایت، درمی‏مانم

نویسنده: رقیه ندیری
برای از تو گفتن، بهانه لازم نیست. اما چه کسی می‏تواند فلسفه زخم‏های تو را تفسیر کند؟!
تاریخِ ریه‏های مندرس‏ات، در کدام کتاب می‏گنجند؟
صدای زیرت، وقتی در گلو نفس تازه می‏کند، تمام آرامشم را درهم می‏ریزد.
در تحلیل تاول‏هایت، درمی‏مانم و تو ذره ذره می‏روی؛ تبخیر می‏شوی، همه خودت را در چمدانی کوچک می‏ریزی و مرا با خاطراتی که در خیال نمی‏گنجد، آب می‏کنی.
آب می‏شوم در آتشی که دور از چشم قراردادهای بین‏المللی، در گوشه و کنار سرزمینم ماند و ریشه‏های ترد زندگی را بلعید.
آب می‏شوم در آتشی که خنده را خاکستر کرد و ذهنم را از هق هقی مداوم انباشت.
می‏مانم، در قساوت دست‏هایی که گاز خردل را و طاعون و سیاه‏زخم و سرطان را به اکسیژن، سنجاق کردند و به سمت ریه‏های بی‏گناه خاک فرستادند.
می‏مانم، این‏جا کجای قیامت کبراست و من در کجای این حادثه بزرگ ایستاده‏ام.
می‏مانم در این که چرا باید دست‏های متخاصم مرگ را به متن بازی‏های کودکانه شلیک کنند تا بعد از جنگ، در لابه‏لای آرزوهای بزرگسالی جا بماند و آنها را نقش برآب کند؟ چرا باید مرگ، به جای زندگی، در برگ‏های بهار نارج و سیب و زیتون بپیچد و در درزهای در و پنجره‏ها حبس شود تا او را که دری روبه فردا می‏گشاید، به دیروزی شوم برگرداند؟ می‏مانم، با ترسی مداوم از آینده فرزندان آدم؛ آینده‏ای سیاه که فرآیند پیشرفتی کورکورانه است.
پیش از این، در تفسیر شمشیر مانده بودم و این‏که چرا آن مرد، با شمشیر می‏آید؛ اما حالا می‏فهمم که شمشیر، منصفانه‏ترین سلاح آفرینش است و آن مرد، جنگ برابر را و زخم در مقابل زخم را خوب می‏فهمد.

زندگی در وضعیت قرمز

نویسنده: روح‏اللّه‏ شمشیری
با پایان انفجارها و پرواز سهمگین هواپیماها بر فراز شهرها و پایان رژه تانک‏ها و شلیک بی‏فاصله خمپاره‏ها، جنگ پایان می‏یابد و دیگر گلوله‏ای شلیک نمی‏شود.
با پایان وضعیت قرمز و آژیرهای آن و هجوم بی‏امان مردم به سوی پناهگاه‏ها و اعلام آتش بس، جنگ تمام می‏شود و زندگی به حالت عادی برمی‏گردد؛ بی‏هیچ واهمه‏ای از وضعیت قرمز؛ چرا که دیگر جنگ تمام شده است؛ اما...
زندگی برای بعضی، همیشه در حالت جنگ باقی می‏ماند و گلوله‏های نامرئی، پس از سال‏ها، هنوز به سینه‏هایشان شلیک می‏شود؛ بی‏هیچ آژیری و بی‏هیچ پناهگاهی و بی‏هیچ صدایی؛ جز صدای سرفه‏های پیاپی و بی‏امان، که صدایش در این دنیای آرامش می‏پیچد و شاید خاموش می‏شود.
اشارات - تیر 1386، شماره 98
اشارات - تیر 1383، شماره 62
اشارات - مرداد 1385، شماره 87
http://www.hawzah.net
http://www.poushpar.org